کوثرانه
 
قالب وبلاگ

 

موضوع : اولین روز اعتکاف

تاریخ: 1392/3/3

من 9 سال دارم و به سن تکلیف رسیده ام. امشب قبل از اعتکاف است.

من 3 تا دوست پیدا کردم، همه کلاس پنجم هستند می روند کلاس 6 . نام: پگاه، فاطمه، مریم.

من با عمّه اعظم آمده ام. آن 3 دختر شاگرد عمّه هستند. خیلی خیلی شیطون هستند. خواب واسم نذاشتن! آخرش هم تا بعد از سحری و نماز صبح بیدار بودم. بعدش هنوز حاج آقا داخل مسجد بود ... راستی ما در مسجد نجفیه هستیم.... خب! هنوز حاج آقا داخل مسجد بود که من از شدّت خواب پریدم زیر پتو .

* امروز بالاخره تمام شد. اعتکاف و روزه گرفتیم . برای سحری به ما برنج سبز با خورشت قیمه ی تیز دادند. باورتان می شود که کسی که تا صبح بیدار بوده ساعت ده صبح بیدار شود؟

حالا دارند دعا می خوانند ولی من نشسته ام دارم خاطره می نویسم. البته نمی دانم دارند چه می خوانند . تا بعد افطار (بای)! ... راستی نگفتم الان دارم از سرما منجمد می شوم.

می دانید این پتوی من است که زیر پای من و عمّه است، خوب بالاخره هرجور بود ظهر شد. عمه گفت : « برو به بچه ها بگو بیایند » من به بچه ها گفتم و آنان هم آمدند بعد دور هم حلقه زدیم و هرکدام 3 بند از دعای توسل را خواندیم . بعد که دعا تمام شد ما با هم گفتیم که از سوره ناس به اول شروع به خواندن کنیم. یک دفعه معلم راهنمایی عمه آمد و با او سوره خواندیم. خانم معلم عمه گفت: « اگر من اینجا باشم شما خجالت می کشید » بعد رفت .

راستی سحری ما خیلی تند و تیز بود و من فقط آب خوردم تا غذا و ما تا عصر داشتیم سرفه می کردیم . بعدش یه قل دوقل با پگاه بازی کردیم. هنوز اول بازی بودیم که یه خانمی گفت: « چرا بازی می کنید؟ بروید به اعمال خود برسید.» ما هم رفتیم تو و اسم فامیل و خط و نقطه بازی کردیم. در خط و نقطه فاطمه برنده شد. بعدش یعنی بعد از جلسه قرآن خانم موسوی گفت « آماده شوید حاج آقا آمد . » ما هم نماز خواندیم. بعد از نماز حاج آقا سخن رانی کرد . من یک کلمه از حرف هایش نفهمیدم و زودی رفتم تو رخت خواب و زیر پتو تا حاج آقا موهایم را نبیند. من رفتم زیر پتو. چراغ ها از زیر پتو یک چیزایی بهم نشون می دادند: یک آقا با کلاه مثل مخروط آبی و چراغ نارنجی صورت آن آقا بود. آقا سرش را تکان می داد و بی تاب بود. چراغ آبی  بعدی یک بچه در شکم مادرش را نشانم داد. بعد خوابم برد و تا ساعت شش بیدار شدم. بعد مداحی کردند . وسایل را جمع کردیم و نماز خواندیم . قبل از نماز من پیراشکی خوردم . نماز را هم در قسمت زن ها خواندیم و آدم های معمولی هم قاطی ما شدند. بعد مبینا و مادرم آمدند و چلوکباب خوردیم. بعد مرا به خانه بردند ، چند وسیله به من دادند و آمدم.( برای اینکه نیت اعتکاف نداشته باشم چون یکشنبه باید به مسابقه نقاشی اشک قلم می رفتم) بعد 3 آقا بود که نوحه خواندند و گریه کردیم و شربت خوردیم بعد هم دو خانم و 2 نوجوان که اسم یکی از آن ها سپیده بود و خودم و بقیه نشستیم و حمله کردیم به حله حوله ها! بعدش هم نشستم خاطره نوشتم.

* من یک مادرشوهر پیدا کردم! و بعد دو خانم دوست من شدندو برای آنها هم خاطره هایم را خواندم.بعد دوباره 3 آقا آمدند و نوحه خواندند. من درحالی که آنها داشتند نوحه می خواندند یک خرما برداشتم و 30 رکعت نماز دو رکعت دورکعت یعنی 15 نماز دورکعتی خواندم. فقط به خاطر اینکه آن خانمی که برای ختم صلوات آمده بود _ خانم کاظمی_ گفته بود که اگر نذر دارید یک تسبیح کامل یعنی صدبار بگویید « یا نظر و یا حاضر » من هم قبل از نماز هایم این ها را گفتم . نذرم هم این بود که پرواز کنم! بعدش هم جلوی آن دوتا خانمی که دوستم شده بودند دویدم به طرف پشتی که بالایش هم کابل برق بود بعدش از روی پشتی پریدم تا بلکه پرواز کنم بعدش وقتی پریدم دستم خورد به در جعبه ی برق و پوست دستم کند!! بعدش یه بار دیگه پریدم البته به زور چون هی بقیه می گفتند "نه" . بعدش من در جعبه ی برق را بستم و دوباره پریدم. بعدش دیگه بی خیال آنجا شدم. کنار پرده یه میز بود من رفتم از رویش پریدم... باز هم نشد. انننننننننننقدر اعصابم خورد شده بود که نگو! هی می گفتم : 30 رکعت نماز خوندم باورت می شه بابا سییییییییییی رکعت نمازه  !!

راستی خانم کاظمی گفت که به خاطر اینکه هیچی نماز قضا نداری فردا بت جایزه می دم. تازه وقتی به یه خانمی گفتم می خوام 15 تا نماز بخونم یک دوهزارتومنی بم جایزه داد. بعد گفت که چونکه نمی تونم برم بیرون برات جایزه بخرم این رو بهت می دم خودت هرچی دلت می خواد برو بخر. خب بعدش یه خانم دیگه یادم نمیاد به چه دلیل بهم یه کتابک احکام نماز از تو کیفش بهم داد . نمی دونم همچین چیزی برای چی باید داخل کیف اون خانم باشه؟!

* امروز وقتی بیدار شدم دیدم خانم کاظمی اونجاست . دویدم رفتم کنارش گفت: « تو همون دختری هستی که نماز قضا نداشت؟» گفتم : « آره . ولی دیروز نماز قضا نداشتم! ولی امروز نماز قضا دارم!! _ امروز خواب موندم و سحری هم نخوردم_

بعد خانم کاظمی گفت : حالا عیبی نداره  . و به من یک کتاب جایزه داد. این چهارمین جایزه من است. بعدش چون که سحری نخورده بودم خیلی گرسنه م شده بود و از افطار و سحری باقی مانده بود خوردم و روزه ام را باطل کردم. غذا را داخل حیاط خوردم تا کسی مرا نبیند. وقتی دیدم همه دارند میایند بیرون رفتم چادرم را آوردم و زیر چادر غذا خوردم.

بعد مادرم آمد و به من یک "تل" داد. بعد به مادرم گفتم : مامان من یه مادر شوهر پیدا کردم!!! بعد مامانم را بردم پیش مادر شوهرم و مامانم گفت: « خَسی دخترُم کیه؟ » و با هم به خانه رفتیم و عصر به مسابقه نقاشی رفتم. و البته در مسابقه رتبه ی اول شدم.... هههههههههههههههههههههههههه

 


این هم عکسم در مراسم اهدا جوایز مسابقه نقاشی ( من اون دختر چادری هستم):


[ شنبه 92/3/11 ] [ 7:24 عصر ] [ کوثر ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

سلام...من کوثر هستم. پنج سالم بود که وبلاگ نویس شدم . حالا 12 سالمه.
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 149972