کوثرانه | ||
یکی بود یکی نبود این خانمه ملکه ست این آقاهه هم پادشاهه بعدم این آدمه هم سربازه اون دوتا ملکه و پادشاهه ست. بعد اون پادشاه اونقدر بدجنس بود که حتی اجازه نمی داد اون سربزاه نمازشم بخونه. خدا پرست هم نبود . حتی به خدا اعتماد نداشت. اون اونقدر بدجنس بود که هر وقت یه سرباز می اومد توی قصر بهش می گفت سجده کن . بعدم بهش می گفت الله کن! بعدش اونام مجبور بودن که الله کنن و هر وقت که میاومدن توی قصر مجبور بودن که بشینن .بعد یه روز پادشاه از همه ی روزها بدجنس تر و بدجنس تر بود و هر روز که می گذشت پادشاه بدجنس تر می شد.همه ش ملکه بهش می گفت :یه کم مهربونتر با سرباز ها رفتار کن . اما داستان ما از بعد از ظهرش شروع می شه که ملکه مشغول ناهار خوردن می شه. روی میز غذاخوری یه فنجون چای بود و یه مقداری هم برنج. ملکه قبل از اینکه بخوره رفت دستاش رو شست و با بسم الله شروع به غذا خوردن کرد. برای اینکه اون می دونست که خدا وجود داره. [ سه شنبه 89/2/21 ] [ 1:14 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |