کوثرانه | ||
حسنی تنبل بود. خیلی خیلی تنبل بود. وقتی مامان بهش می گفت برو به مدرسه نمی رفت. وقتی مامان بهش می گفت خواهرش رو بگیره ، نمی گرفت. باباش بهش می گفت بیا چارپایه رو بگیر نیوفتم نمی گرفت. باباش رو زخمی می کرد. یه روز که حسنی راه می رفت و می خورد یه دفعه اینقدر خورد که ترکید و شد استخون. تشییع جنازه ش خوش گذشت! حیاط شد پر از غذا مامان هر چی جارو کرد تمیز نشد که نشد. تشییع جنازه ش استخوان را داخل پارچه گذاشتند حیاط شد پر از خون خون و پر از استخون. (شعر از کوثر) [ چهارشنبه 90/5/19 ] [ 4:9 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |