کوثرانه | ||
سلام یه مسجدی توی دزفول هست که شاید هیچ کدومتون اسمی ازش نشنیده باشید. ولی اون یه مسجد مهمه! چون دو نفر مهم در اون دفن شدن. اسمشون ، ملامحمد علی جولای دزفولی و سرباز گمنام هست که هر دوشون از یاران و سربازان امام زمان(عج) بودند. نام مسجدی که این دو بزرگوار در اون دفن شدنف مسجد کجبافانه که نزدیک پل قدیمه و این هم عکسش: و این هم ، شرح منصوب شدن ملامحمدعلی جولای دزفولی به مقام والای سربازی امام زمان(ع) که از وبلاگ ملامحمدعلی جولای دزفولی براتون نقل می کنم: دزفول افرادی چون ستارگان تابان داشته ، مردانی عارف و مقدس و زاهد متقّی مانند سید کاشف و مولا علیخان قاری و حاج شیخ سلیمان و سید محمد علی نجفی و محمد علی جولا و مانند اینان هم تربیت کرده است . شما اگر در این مطلبی که از نظرتان میگذرد دقت و تأملی فرمائید به بلندی و علّو درجه ی ملا محمد علی جولای دزفولی پیخواهید برد . او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل ، در دزفول از ثقاب دانشمندان آن شهر شنیدهام و بعد در کتاب « الشمس الطالعه » و کتاب شرح زندگی« شیخ انصاری » دیده ام ، آنها نقل میکرده اند : آقای حاج « محمد حسین تبریزی » که از تجّار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسایل مادّی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و بازهم دارای فرزندی نشده میگوید : من به نجف اشرف مشرّف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به « امام زمان » علیه السلام گردیدم ، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند : برو دزفول نزد « محمدعلی جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود . من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم ، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم ، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود ، مغازهی کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود. به او سلام کردم ، او گفت : علیک السّلام آقای حاج محمدحسین حاجتت برآورده شد ، من از آنکه هم اسم مرا میدانست و هم گفت : حاجتت برآورده شده تعجب کردم و از او تقاضا نمودم ، که شب را خدمتش بمانم. گفت : مانعی ندارد . من وارد دکان کوچک او شدم ، موقع مغرب ، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم ، مختصری که از شب گذشت ، سفرهای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد ، با هم شام خوردیم . من و او همانجا خوابیدیم ، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد . به او گفتم : من که خدمت شما رسیدهام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد ، دومی این است که شما چه عملی انجام دادهاید ، که به این مقام رسیدهاید؟ « امام (علیه السلام) » مرا به شما حواله میدهد !! از اسم و لقب من اطّلاع دارید !! گفت : ای آقا ، این چه سؤالی است که میکنی؟! حاجتت برآورده شده ، راهت را بگیر و برو. گفتم : من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی ، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت. گفت : من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود ، او بسیار مرد ستمگری بود . سربازی از او و خانه اش نگهداری میکرد ، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت : شما برای خودتان از کجا غذا تهیه میکنید؟ من به او گفتم : سالی صد من جو و گندم میخرم ، آرد میکنم ، و نان میپزم و میخورم ، زن و فرزندی هم ندارم . گفت : من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم ، از غذای این ظالم که حرام است بخورم ، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن ، متشکر خواهم بود. من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من میگرفت و میرفت ، یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد . رفتم و از احوالش جویا شدم . گفتند : مریض است ! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد ، برایش طبیب ببرم . گفت : لازم نیست من باید امشب بمیرم نصفه های شب وقتی من مُردم کسی میآید و به تو خبر مرگم را میدهد ، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد ، من خواستم شب در کنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دکان آمدم . نصفه های شب متوجه شدم ، که کسی در دکانم را میزند و میگوید : محمد علی بیا بیرون ، من بیرون آمدم ، مردی را دیدم که او را نمیشناختم ، با هم به مسجد رفتیم دیدم ، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازهاش ایستادهاند. به من گفتند : بیا کمک کن ، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم . بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم . سپس من به دکان برگشتم . چند شب بعد ، باز در دکان را زدند ، من از دکان بیرون آمدم دیدم ، یک نفر آمده و میگوید : آقا تو را میخواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم ! من اطاعت کردم و با او رفتم ، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب میکردم . پس از چند لحظه ، به صحرای لور (که شمال دزفول واقع شده) رسیدیم ، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشستهاند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است ، در میان آنهایی که نشسته بودند یک نفر خیلی با عظمت بود ، من دانستم که او حضرت « صاحب الزمان(عج) » است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم میلرزید . مردی که به دنبال من آمده بود ، گفت : قدری جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم . آن کس که خدمت آقایان ایستاده بود ، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم . حضرت « بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) » به یکی از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعهی ما کرده به او بده . عرض کردم : من کاسب و بافندهام چگونه میتوانم سرباز باشم (خیال میکردم مرا به جای سرباز مرحوم میخواهند نگهبان منزل آن مرد کنند ) آقا با تبسّمی فرمودند : ما میخواهیم منصب او را به تو بدهیم ، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم . باز فرمودند : ما میخواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود. من تنها برگشتم ، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت « صاحب الزمان(عج) » به من میرسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند1 .
1 . تشرف ملا محمد علی جولای دزفولی در کتاب های زیر نقل شده است : کتاب شخصیت شیخ انصاری تألیف آیت الله حاج شیخ مرتضی انصاری نوادة شیخ اعظم از صفحة 52 الی 55 کتاب ملاقات با امام زمان (عج) تألیف حاج سیّد حسن ابطحی ، صفحه 275 تا 280 کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج)- تألیف آقای سید جواد معلم <<یاعلی>> [ سه شنبه 93/11/7 ] [ 5:42 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |