کوثرانه | ||
امروز تولد امام رضا(ع) ست. رفتم توی مدرسه سر صف شعر خوندم. شعر امام رضا! غرق نور است و طلا گنبد زرد رضا... دوباره امروز علوم داشتیم. ما بیست نفر بودیم . ده نفرمون رو جدا کردن . گذاشتن داخل سالن. گروه منم بردن داخل حیاط. بعد خانممون بهمون گفت پنج دقیقه فرصت دارید که بشنوید داخل حیاط چه صداهایی می شنوید. بعد من گفتم که صدای بچه ها رو شنیدم. بعدش خب! خانوم معلممون گفت همین جا وایسید تا برم از اون گروهها سوال بپرسم. ببخشید تلفنم زنگ زد! یه دقیقه به من مهلت بدین جواب بدم...(موبایل اسباب بازیم بود!) برای اینکه مشقام خوب بود بهم جایزه دادن : مدادی که بالاش یک عروسک داره. دعا کنید برم مشهد . بلیط نیست بریم . توروخدا کمکمون کنید کمکمون کنید ... خدانگهدار [ سه شنبه 89/7/27 ] [ 12:52 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
سلام امروز علوم داشتیم. نیگا کنین بعد از اینکه حرفم تمام شد جوک موک! براتون می گماا! حواستون باشه! علوممون این شکلی بود. چشمامون رو با یه اسمش چی بود؟! آها هدبند ! با هدبند چشامون رو می بستن بعد خانم میوه ها رو قارچ قارچ!!! می کرد. بعدش یکی یکی ما می اومدیم و چشمامون رو با هد بند می بست و خانوم میوه ها رو میذاشت جلوی مماغمون! بعد ما باید بو می کردیم و می گفتیم که اون چه میوه ایه. اگه اشتباه می گفتیم باید نوش جانش می کردیم و بفهمیم که اون چه مزه ای داره و بفهمیم که چه میوه ای است. و اگه درست می گفتیم نوش جان می کردیمش اون جایزه مون بود. من فقط یک غلط داشتم. می گم حوصله تون سر نرفت انقدر خاطره تعریف کردم؟ یکم نمی خواین براتون جوک تعریف کنم؟ دوتا گوجه دست هم رو می گیرن می خوان از خیابون رد بشن. یه دفه یه کامیون از روی یکیشون رد میشه . اون یکی که زنده ست می گه : رب! پاشو بریم!!! یارو می ره معدن...بقیه ش باشه بعدا !!! یه مرده می ره دم مغازه میگه آقا یه نوشابه می دین. آقای مغازه دار می گه : گرمه ها! آقای مشتری می گه: اشکالی نداره با نعلبکی می خورم!! [ شنبه 89/7/24 ] [ 7:17 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
سلام من و میر حسین دو سه ساله که با هم دعوا نمی کنیم. بذارین واستون یه قصه بگم: داستان بره ی آوازه خوان یکی بود یکی نبود غیر خدا کسی نبود یه گرگی بود با بره دنبال ریش و بره میون دشت چوپون خوشحال و شاد و خندون دوتا آقا سگای گله مواظب بره بودن وسطای دره بودن گرگه به دشت نگا کرد واسه شکمش دعا کرد شکم گرسنه ی گرگ قارو قور و قار صدا کرد آقا چوپون و سگها یا گله ی بره ها به سوی خونه رفتند بدون بهونه رفتند اما یه بره ی تپولی نگا می کرد به یه گلی صدای چوپونو نشنیدادامه مطلب... [ یکشنبه 89/7/18 ] [ 7:22 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
این نقاشی منه . این برای جنگه. فیتیله به من گفت این کار رو بکنم. من این ها رو توی منطقه جنگی دیدم. به جان خودم! [ جمعه 89/7/2 ] [ 12:8 عصر ] [ کوثر ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |