این دختره (ولی پسر بود، دوست داشتم بگم دختر!)داره گل می چینه برای پدر و مادرش . ولی حواسش نیست . هر گلی می چینه فوت می کنه بهش و گلها خوشکلیشون از بین میره. بعدم خیلی ناراحت می شه که چقدر حواس پرته . بعد یه بار حواسش هست و گل رو فوت نمی کنه و قشنگترین گل رو برای مامانش می بره. مامانش انقدر خوشحال می شه که یه کتاب جادویی بهش جایزه می ده. پایان